آرزوها




پالیز ، شوکه شد لرزید ، حتی لباس هایش می لرزید و بی اختیار به سمت پل رفت .

بچه ها دهان کجی می کردند مسخره اش می کردند .

بچه ها می گفتند : او گداست .

بعضی هم می گفتند : دیوانه ای است که به این دهکده آمده.

پالیز از پل جدید عبور کرد و به مرکز سوسن گل رسید آنجا تغییرات فراوانی کرده بود ولی

محلات اندکی آشنا بودند طولی نکشید که بچه ها متوجه پالیز شدند ، اطرافش را گرفتند

سر و صدا می کردند دست می زدند . به حالت غیر عادی و لباس های تکه پاره و موهای

بلندش می خندیدند و سوت می زدند و بعد به سویش سنگ پرتاب می کردند و چوب می زدند

به ناچار پالیز نگون بخت پا به فرار گذاشت ، خانه آنها کوچه بن بستی بود که در کوچه

مسجدی قرار گرفته بود و پالیز گریزپا از آن مسجد متوجه کوچه خودشان شد اما بچه ها به

دنبالش سایه به سایه رهایش نمی کردند.

ناگهان سنگی رها شد و سرش را شکافت و غرق به خونش ساخت . او وارد کوچه بن بست

شده بود ، بچه ها گردش را گرفتند . پالیز به روی پای خود می چرخید و دور می خورد ؛

بچه ها می گفتند :

_ دیوانه ، دیوانه یکسره می ره تو خانه

پالیز گریخت و دروازه چوبی آخر کوچه را که حدس زد خانه خودشان است را زد و

محکم دروازه را به لرزه درآورد ، لحظه ای بعد دروازه چوبی گشوده شد و پیرمردی

خمیده که گرد پیری بر گردن پر چروکش آرام گرفته بود

و چنان بر او سنگینی می کرد که یک دست به عصا گرفته و قامت خمیده و عرق چینی بر سر داشت .

پالیز سر شکسته و مات مقابل آن پیرمرد به زانو درآمد ، زیرا پیرمرد شباهت عجیبی به پدر پالیز داشت.

پیرمرد وقتی جوان غرق به خون را دید و بچه ها که شلوغ می کردند با عصا به دنبال بچه ها

دشنام گویان آنها را فرار داد.

پالیز چهار انگشت را از حیرت به دهان فرو برده بود .


پیرمرد از روی لطف و انسانیت او را به خانه خواند و کنار حوضچه ای با آفتابه مسی بر سرش آب ریخت

و بعد از شستشو با دستمالی بست . پیرزنی هم از اتاق بیرون شد ، پالیز زبانش بند بود

نمی دانست چه بگوید ، پیرزن سؤال کرد :

_ ننه چه شده ؟ تو کی هستی ؟

پالیز با حالتی غیر طبیعی و لرزان گفت :

_ نمی دانم ، نمی دانم چه به سرم و این خانه آمده . اسم من پالیز است فرزند کوچک این

خانه هستم . پدرم کجاست ؟ مادرم کو ؟

موها و ریش پالیز چهره زیبایش را پنهان ساخته بود ، ناگهان دست های پیرمرد در حالی که

رگ های سبزش نمایان بود به لرزه درآمد با دلهره و وحشت پرسید :

_ نام برادر بزرگت را می دانی ؟

_ آری ، می دانم پاکداد است .

تمام بدن پیرمرد به لرزه درآمد بی اختیار جلو رفت ، با چشمانی پر اشک به چهره پالیز خیره شد

و او را در آغوش کشید و فریادی با صدای پیر از درون رهانید ، پیرزن هم بی اختیار نشست

و بر خود سیلی می زد و صورت خویش را با ناخن می کند ...

_ خب بچه ها قسمتی دیگر از داستان امشب به پایان رسید .

تا پدر بزرگ این حرف را زد همه اعتراض کردند و یکی از نوه ها گفت :

_ پدربزرگ شما همیشه جای حساس داستان رهایش می کنید .

اما پدربزرگ و مادربزرگ مهربان آن ها را قانع کردند که خوبی داستان به همین است که آدم با

خودش فکر کند بعد چه اتفاقی خواهد افتاد .

دوباره آن شب سرد را زیر کرسی گرم به سر بردند و زمستان که روزهای کوتاه دارد طولی

نکشید که دوباره میزگرد پدربزرگ و مادربزرگ و قصه آنها با خوردن یک استکان چای آغاز شد .

پدربزرگ طبق معمول از مادر بزرگ اجازه گرفت ، مادر بزرگ موهای حنایی خود را به پشت

گوش تا کرد و گفت :

_ دیگر خودت را لوس نکن و قصه را بگو ...

بله بچه ها ،

پیرمرد که پالیز را در آغوش داشت و می گریست با صدایی بغض گرفته و غم انگیز گفت :

_ برادر کوچکم کجا بودی ؟ من پاکداد هستم ، چه بر سرت آمده .

دنیا دور سر پالیز می چرخید ، هر چه پاکداد مانع می شد که پالیز بر زمین نخورد اما پالیز

دیگر زانوهایش تحمل نداشت ، او را بر زمین زد پیرزن جیغی کشید و اشک ریخت .

پالیز فریاد می زد و می گریست . پیرمرد و پیرزن بر سر و روی خود سیلی می زدند .

با صدای نهیفی می گریستند ... اندکی که آرام شدند پالیز با حالی بی قرار

و چشمان پر اشک گفت :

_ پاکداد چرا چنین شدی ؟ پدر ، مادر کجاست ؟ خواهرانم ...

پاکداد که اشک بر ریش سفیدش جمع شده بود گفت :

_ برادر جانی ، پدر بعد از تو آنقدر گریست که جان داد و مادر از غم پدر و اندوه تو به دیار پدر شتافت .

پالیز در این مدت سی سال کجا بودی ؟ آن موقع من چهل ساله بودم و حال هفتاد سال دارم

کجا بودی که هنوز یک تار مویت سفید نشده ؟

پالیز هر دو دست برادر خود را گرفته بود و سر به زانویش گذاشت ، بوی پدر می داد .

_ پاکداد عزیزم ، نمی دانم . برادرم خودم هم از این حال خود بی خبرم ، پیرزن

هم که می گریست زن برادرش بود که چنین افتاده شده بود .

دیگر بار همدیگر را به آغوش کشیدند و گریستند ، پاکداد پرسید :

_ چه اتفاقی افتاد ؟ کجا بودی ای برادر کوچکم ؟

_ این سؤال را نیز خودم بلدم اما پاسخ آن را نمی دانم ...

در هر تقدیر چند روزی گذشت و پالیز از کار پریا خشمگین بود و آرزوی مرگش را می کرد

و دیگر نمی خواست او را ببیند .

پالیز نگون بخت به آرامگاه پدر و مادر رفت و به خاک افتاد و آنقدر گریست که از خود بی خود شد

و گاهی فریاد می زد ، چرا ؟ چرا به من چنین ستمی روا کردی پریا ؟

همه کسم را گرفتی و جگرم را سوزاندی ، یک شبه برادر و خواهرانم را پیر کردی ...

چند روز بعد افکار پریشان در مغزش دور می خورد ، مثل دیوانه ها شده بود

مدتی نخوابیده بود ، فشار روحی باعث می شد خنده های دیوانه وار سر دهد و گاهی می گریست

قصد رفتن داشت و وجود خود را زیادی می دید ، تا اینکه بی خبر با گام های لرزان

خانه را به سوی صحرا و دشت رها کرد و دیگر نمی خواست با پریا رو به رو شود

با خود گفت : اگر او را ببینم به صورتش تف می اندازم ، او جادوگر بود ،

شیطان بود که مرا به خاک سیاه نشاند و خود را نکوهش می کرد و می گفت خود مقصرم ؛

نباید با او می رفتم ...

دیگر ترس برایش معنا نداشت و مدتی سرگردان بیابان بود مثل حیوانات آب می نوشید

و چون بزهای کوهی علف می خورد ، رفته رفته او چون حیوانات رفتار می کرد

و گاهی چون دیوانگان خنده سر می داد و روزگار به همین منوال پیش می رفت .

روزگاری که روز به روز بار زیبایی آن جوان را می تکاند و پوست با استخوانش نزدیک می کرد .

اما شبی مهتابی ...
.
.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...

 




نگارش در جمعه 27 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->




شب آرزوها

 شب آرزوهاست ؛

قاصدکی به دست باد دادم

و عهد بسته ام تا رسیدنش به مقصد

برایت دعا بخوانم .


نگاهت به آسمان باشد ، چرا که من

چرا که من

بهترین آرزوهـــا را برایت به قاصدک سپردم تا به خدا برساند






نگارش در پنج شنبه 26 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 21:18 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

در هر تقدیر بعد از رقص و آوازهای سـُـفرهای رنگین در هوا گسترده شد که از انواع

خواراکی ها و میوه جات و شراب های طهور بی نظیر و بی مانند با طعم های دیگر و نشاط آور

و بوهای شاداب کننده به آن چیده شده بود ، موزهایی وجود داشت که میان مغز ، پر از جلاب

خوش طعم بود که انسان را شاداب می کرد گویی او سبک می شود و گاهی با خود می گفت :

_ آیا مرده و به بهشت آمده ام با در رؤیا به سر می برم .

بعد از غذا خوردن و نوشیدنی که به وفور یافت می شد ، مراسم های بعدی چون مسابقات و

شعبده بازی های عجیب و ... تمام شد ، اعلام شد که تا چند لحظه دیگر

عروس و داماد وارد می شوند و سپس پنجره گشوده شد ، عروس و داماد معلق در هوا وارد شدند .

عروس با لباسی زرد و سفید و داماد با لباسی گل گلی و قرمز و زرد ، در حالی که داماد

سیاه پوست بود و عروس سفید پوست ، گوشه ای قرار گرفتند و همگی برایشان کف زدند ،

داماد درخشش عجیب و زیبایی خاصی داشت . پالیز سؤال کرد :

چگونه او سیاه و عروس سفید است ؟

پریا گفت :

_ مگر فرقی می کند ؟ سیاه و سفید هر دو زیبا هستند و در دنیای ما هیچگونه فرقی

نمی کنند . فرزندان آن ها یکی سیاه و یکی سفید می شود .

در هر تقدیر بعد ریش سفیدی نورانی با لباسی بلند و کتابی در دست وارد شد و

همه جنیان در مقابلش بلند شدند و آن شیخ ریش سفید در مقابل چشمان متعجب پالیز

همان صیغه ای خواند که در دنیای انسان وجود دارد که نشان دهنده آن بود که

جنیان چقدر به پیامبر گرامی ( ص) ایمان داشتند و درست مثل رسم انسان

سرکار خانم جن ، بله گفت و شور و بلوایی بین همه آغاز شد و بعد دست هم را گرفتند

و لب های آنها کنتاک کرد و دست در دست هم از پنجره دیگری خارج شدند و

پالیز و پریا نیز بی اختیار به یکدیگر خیره شدند و بالاخره عروسی مه رویان به پایان رسید

و حال وقت بازگشت فرا رسیده ، پالیز آنقدر غرق تماشا و زیبایی و سرمست از

نوشیدنی هایی خوش طعم شده بود که آن عروسی شب تا صبح طول کشیده را

لحظه ای احساس کرد و پریا از والدین اجازه گرفت و از قصر خارج شد

تا پالیز را به سرزمین خودش بازگرداند .

در برگشت چون از دیار افغان زمین آن ها عازم برگشت بودند ،

چهره پریا گرفته و غم انگیز بود و پالیز پرسید : حرکت اشتباهی از من سر زده ؟

پریا پاسخی نداد و پالیز با دل نگرانی دامن مروارید نشان پریا را گرفت و لحظه ای بعد پریا به

همان نیروی اعجاز انگیز که چون سرعت نور بود متوسل شد و آنها دوباره وارد تونل شدند

و با سرعت عجیبی به سرزمین پالیز در ایران زمین رسیدند .

اما اینبار پالیز اندکی عادت کرده بود و تمام موهای رفته اش برگشت و هر لحظه

بلندتر می شد ، پریا دیگر لبخند همیشگی و جذابش نمایان نبود ،

هاله ای از اشک اطراف چشمانش را به گونه ای خاص احاطه کرده و حلقه زده بود ،

ناگهان دیده اش از اشک فسفری رنگ لبریز شد و فرو ریخت و درخشش چشمانش چند برابر شد

و این عملش پالیز را دل نگران ساخت و پرسید : چیزی شده ؟

و با این سؤال ، پریا صدای گریه اش بالا گرفت ، پالیز گفت :

_ می دانم از اینکه گفتی مرا دوست داری پشیمان شدی زیرا پسران جن آنقدر زیبا هستند

که مرا از چشم تو انداخته اند . پریا سرش را این سو و آن سو تکان داد و دماغش را

اندکی فشرد و با انگشت اشکش را پاک کرد ، با حالتی لرزان و مضطرب و هق هق ، گفت :

_ نه عزیزم ، تو برایم از جان عزیزتری ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ،

تو را از عمق دل دوست دارم ؛ برایم عزیزی ، بدان از جنگل که خارج شدی چیزی تو را متعجب می کند

بدان اینجا همان زمین و دهکده توست و جای دیگر نیامدی و هر چیز غیرعادی و عجیب

دیدی ارتباط به من ندارد ؛ به فال نیک بگیر ، بدان من دیگر نمی توانم بیایم

مگر اینکه تو مرا بخوانی .

و این هم از عجایب جنیان است ، پالیز جان ، هر موقع خواستی به دیدارت بیایم ، زمانی

که قرص ماه کامل بود و نگار آن در آبی افتاد به آن خیره شو و آرام با دست آب را به هم بزن ،

نگار ماه که به رقص درآمد مرا بخوان ، می آیم .

پالیز به او خیره شده بود و از حرف های پریا سر در نمی آورد ولی پریا مرتب

اشک می ریخت و نگران بود و سپس پریا بلند شد و گفت :

_ عزیزم مرا فراموش نکنی ؟ دوستت دارم ، حتماً صدایم بزن ، صدایم بزن بزن ...

و ناگهان پریا محو شد

و پالیز تک و تنها میان جنگل باقی ماند ، درست میان روز بود . هوای خوبی به نظر می رسید ،

متعجب بود ، چگونه هوای آخر تابستان یکباره تغییر کرده و تمام درختان غرق شکوفه شده و

پرنده ها نغمه مستی سر می دهند ؟

پالیز لحظه ای متوجه شد تمام لباس هایش مندرس و تکه پاره است و هر لحظه موهایش

بلندتر می شد تا اینکه موها به پشت کمرش رسید و به پشتش آویزان بود ، افکارش هیچگونه

پاسخی به آن پدیده غیر منتظره نمی داد ، ترسید ، اندکی نشست

و بعد از اندکی تفکر با خود گفت :

_ حتماً پریا منظورش همین بود که ... و بلند شد و بی احتیار مسیر خانه را که به سمت

شمال بود را دنبال کرد و از جنگل خارج شد و صحنه ای را دید که میخکوب شد ؛

حسابی ترسید ، کوه های کنار دهکده همان کوه ها بودند . اما اطراف رودخانه حتی

این سو تا لب جنگل به خانه مسکونی تبدیل شده بود ، پل کوچک چوبی به پل بزرگ مبدل

گردیده بود ، صدای خروشان رودخانه می آمد اما میان خانه ها گم بود .

نشست ، او خودش را نیز گم کرده بود .

با خود گفت : خدایا ! چه شده ؟ حتماً اشتباهی به جای دیگری آمدم . شاید این سوسن گل نباشد.

اما یاد حرف پریا می افتد که می گفت : بدان اینجا دهکده خودتان است و جایی دیگر نیامدی ...

بدنش شروع به لرزیدن کرد . به آن سوی رودخانه خیره شد ، امام زاده ای که آن زمان

لب پلی قرار داشت هنوز باقی بود ولی اندکی تغییر کرده بود ، کمی آن طرف چند

کودک در حال بازی بودند . پالیز با پایی لرزان بلند شد ، چون به آنها رسید ، سؤال کرد :

_ بچه ها اسم این دهکده چیست ؟

بچه ها تا چشمشان به او افتاد اندکی فاصله گرفتند و با وحشت گفتند :

_ اینجا سوسن گل است .

.
.
.
.
.

ادامه دارد ...

 




نگارش در پنج شنبه 25 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->





شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد به خداوند ایمان داری ؟

_ آری .

_ پیامبر تو چه کسی است ؟

_ سرور عالم محمد ( ص )

با گفتن نام پیامبر گرامی جن ها و پریا از جا برخاستن و صلوات فرستادن و آن شیخ میانی گفت :

_ پریا خوشحالم انسانی با ایمان مهمان ماست .

پریا با لبخندی عمیق و رضایت بخش که بازگودی خوش حالت را بر لــُپ نمایان ساخت و خال را

از لب دور کرد به پالیز گفت :

_ حال می توانیم ، برویم و هر دو با ادب آنجا را ترک کردند . هر دو با اندکی فاصله به طبقه

بالا از پله های تشکیل شده از نور ، بالا رفتن تا به سالنی شلوغ رسیدند ، پالیز اندکی

می ترسید از کنار پریا تکان نمی خورد

و به او متوسل شده بود ، جنیان دور هم جمع بودند صدای همهمه آن ها بالا گرفته بود ،

آنجا همه چی عجیب و غریب بود ، تمام ستون ها از گل ها و گل پیچک ها احاطه شده بود که

انواع میوه ها با رنگ های مختلف و از گونه های زیبا آویزان بود .

شمع ها می سوخت اما ذوب نمی شدند و شمعدانی زیر آنها وجود نداشت ، گویی در هوا

معلق هستند ، لحظه ای بعد زن و مردی جلو آمدند که زن آنچنان به پریا شبیه بود که تمیز

دادن آن دو را فقط از رنگ لباس می شد ، فهمید .

مرد زیبا و چاقی با چشمان فسفری نیز به پریا شباهت داشت . پریا گفت :

_ ابن ها پدر و مادر من هستند پالیز اندکی آب گلو را فرو داد دست به سینه با شرم و خجل

سلامی کرد ، مادر به پریا گفت :

_ دخترم چه حیوان زیبایی با خود آوردی اما پریا فوری گفت :

_ مامان ، مامان ! خواهش می کنم !

_ دخترم خب چی گفتم ؟ مگر انسان حیوان ناطق نیست ؟

در هر تقدیر پدر و مادر بدون مشکوک شدن به آنها به گوشه ای رفتند و پالیز و پریا هم به میان

مجلس راه یافتند و لحظه ای بعد اعلام شد به زودی رقص پریان هفت دختر آغاز می شود .

همه ساکت کنار نشستند انگار آنها روی هوا نشسته اند ، از هر سوی سقف آب به صورت

رنگی و پودر شده فرو می ریخت که صورت پالیز را نوازش می داد ولی خیس نمی شد و نور

شمع ها و آب پدر شده رنگین کمانی زیبا ساخته بود.

ناگهان پنجره ی کره ای قصر گشوده شد و حباب های بزرگی از بیرون وارد قصر شدند که

هر حباب یک دختر با لباس زیبا و رخساری تماشایی و لبخند جادویی درون حباب ها

قرار گرفته بودند ، هفت دختر جن گروه رقص پریان آن سرزمین بودند و لحظه ای بعد سحابی

سفید وارد شد که گروه ارکست نیز هفت دختر دیگر بودند که سوار بر سحاب سفید

و انواع چنگ و تار ... در دست داشتند و یک دفعه با صدای موسیقی شاد آن ارکست ،

حباب ها ترکید و هفت پری دست در دست هم حلقه ای تشکیل دادند و در حالی که در هوا

معلق بودند رقص را آغاز کردند ، رقص سبک عجیبی داشت و بی اختیار انسان

را تکان می داد ، دختران با ریتم آهنگ یکی می شدند ، باز و بسته می شدند از میان یکدیگر

شهاب واری رد می شدند . گاهی چون رقص انسان ابرو می انداختند از گردن به بالا سرک

می زدند با حرکت سر خود ، موهای دم اسبی را از پشت به جلو و از جلو به پشت

می انداختند و صدایی که تولید می شد مثل صدای صفیر شلاق بود و موها را با

چرخاندن سر ، مانند فرفره می چرخاندند.

حرکاتی که در حالت رقص به کمر و سر خود می دادند هوش از سر انسان می برد ، پالیز

که از آن همه حرکات تکنیکی و فنی و زیبا ، چشمانش گرد و پلکش نمی زد از پریا غافل بود ،

ناگهان پریا ضربه ای با کفش خود نه چندان محکم به روی پای پالیز زد و پالیز نگاهی به پریا کرد

و ابروهای پریا را در هم کشیده دید و فوری پی به حس حسادت حتی بین دختران جن هم برد

و زود به پریا گفت :

_ هر چه نگاه می کنم زیباتر از تو میان این دختران وجود ندارد ، پریا از حرف پالیز که

مطمئن بود راست می گوید خوشش آمد و به پالیز گفت :

_ پالیز جان ، عده ای به من اشاره می کنند و از تو تقاضا دارند ترانه ای بخوانی تا مجلس گرم تر شود .

پالیز بعد از کمی بهانه جویی قبول کرد ، پریا گفت :

_ هر ترانه ای تو بخوانی ارکست همان آهنگ را می زند و بی اختیار پالیز شروع کرد و ترانه ای را خواند

که در رابطه با پریا باشد و پریا در مقابل چشم پالیز مثل پــَـر پرنده ای سبک شد و بالا رفت

و با هفت دختر رقصنده شروع به رقص نمود و لباس زرد او میان دختران سفید پوش

مشخص بود ، پالیز می خواند :


« رقص دلاویز پریا شورانگیزه ، عشق و صفا از دامنشون گل می ریزه »

« بیا پریا بریم به صحرا ، بهار آمده ، گل به بار آمده ... »

 
دختران رقصان جواب می دادند :

پریا ، پریا ، پریا

و پریا با ناز و کرشمه رقص می کرد ؛ تک تک ابروها را بالا و پایین می انداخت که پالیز را

شاداب تر و خوش صداتر می کرد

و در این حین هفت دختر جن سیاه پوست نیز از پنجره با ابری دیگر وارد شدن که

در زیبایی سرآمد بودند .

دختران سیاه پوست هر کدام دایره ای در دست داشتند و در جواب پالیز می گفتند :

بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بورا بابا بوم با ، بام بابا ، هی !

و رقص پریا و صدای پالیز و گرمی مجلس علاقه پالیز و پریا را به یکدیگر صد چندان کرد و بعد از

رقص زیبای آنها و صدای زیبای پالیز ، جنیان آنقدر کف زدند که صدای کف در آن

سالن زیبا می پیچید ، سپس پریا تعظیمی دخترانه کرد و دختران نیز چنین کردند و هرکدام

دوباره وارد یک حباب شدن و مثل اینکه از پشت شیشه ای دست تکان می دادند ،

به همراه هفت دختر ارکست و هفت دختر سیاه پوست از پنجره خارج شدند

و پریا به کنار پالیز فرود آمد و جنیان همگی دور پالیز را گرفتند و به او دست می دادند و تشکر می کردند

اما پدر پریا از ظاهرش پیدا بود که از آن آدمیزاد خوشش نمی آید .

.
.
.
.
.

ادامه دارد ...
 




نگارش در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:6 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->





_ اول در موقع ورود از تو سؤالاتی می شود که که بسیار روان هستند اگر ایمان داشته باشی

پاسخ می دهی و دوم اینکه بدان جنیان افکار انسان را می خوانند در آنجا هرگز به دوست

داشتن و عشق ورزیدن به من فکر نکنی

تا پدر و مادرم شک بر تو نبرند و سوم اینکه اگر کسی تو را حیوان خطاب کرد نرنجی زیرا

انسان حیوان با شعور و ناطق است من به آنها می گویم تو را برای خواندن صوت زیبایت به آنجا آورده ام

زیرا همه جن ها می دانند انسان صدایی خوش تر از جن دارد .

پالیز که زیبایی دختر هوش از اون برده بود ، گفت :

_ قبول دارم و سپس چند گام برداشت به سوی جن آمد ، خواست دست روی شانه

او قرار دهد اما دخترک دو قدم جلو رفت و گفت :

_ در دنیای ما چون شما ، دختران هرگز به نامحرم محسوس نمی شوند مگر آنکه به عقد کسی در آیند ...

خب بچه ها این هم قسمتی از قصه پالیز و پریا انشاالله ... فردا شب ادامه قصه را برای شما تعریف می کنم ...

زیر کرسی پدر بزرگ و مادربزرگ هنوز دوتا از نوه ها بیدار بودند و با حرف پدر بزرگ دراز کشیدند

و به خواب رفتند و مادر بزرگ که از قصه جن و انسان خیلی خوشش می آمد گفت :

_ فردا شب بیشتر از امشب تعریف کن و پدر بزرگ پذیرفت . همه زیر کرسی به خواب رفتن ،

مادر بزرگ دست هایش را روی کرسی گذاشت

و سر به روی دست ها به خواب رفت و چون فردا شب رسید و باز همه چی روی کرسی مهیا بود

پدر بزرگ با اجازه مادر بزرگ قصه را آغاز کرد .

بله بچه ها وقتی پالیز و آن دختر جن قصد رفتن داشتن ، پالیز نام دختر را پرسید و او گفت :

_ نام من پریا است ، سپس دخترک گفت :

_ دامن مرا بگیر تا به دیدار ما برویم ، اما انگار طبیعت دیوانه شده بود ، برگ درختان زرد شده و

می ریخت ، گویی پاییز هزار رنگ و هزار برگ ، دیر وقتی است که مهمان شده ، دسته ای از

غاز های وحشی با گردنی کشیده در حالی که یک غاز راهنما جلو و بقیه دنباله رو آن

راهی بودند و در آسمان به سویی در پرواز بودند ، در آن سوی افق ، گویی خداوند

خرمنی را به آتش کشیده . خورشید را می سوزاند و ذغال های کلانش آن طرف تر از خورشید

پراکنده بودند و مثل رگ هایی از طلا می درخشیدند ، صدای غارغار کلاغ های طوسی

سکوت آنجا را می شکاند . صدها سار از جنگل به پرواز درآمدند ، بالا رفتن ، باز می شدند ،

بسته می شدند ، روشن و تاریک می شدند و در حالی که صدای پر زدن دسته جمعی

آن ها به گوش رسید از بالای سرپالیز و پریا رد شدن و در یک لحظه دور شدند .

پالیز دامن پریا را گرفت و پریا گفت :

_ برای انتقال به دیار جنیان در افغانستان با سرعت زیاد به آنجا خواهیم رفت ، از هیچ چیز نترسی ،

زیرا به خاطر اینکه عادت نداری اندکی برایت اینگونه سفر مشکل است و در ضمن

تمام موهایت خواهد ریخت ، اما مشکلی نیست در موقع بازگشت همه چی مثل اول می شود

و پریا وقتی که دید پالیز آماده است گفت : پس رفتیم .

ناگهان گویی صدای غرش آسمان به گوش رسید یک دفعه انگار زیر پای پالیز خالی شد و

دلش هوری ریخت ، همه جا تیره و تاریک شد انگار وارد تونلی شدند که در انتها نقطه روشنی

وجود داشت ، تمام حالات روحی و فیزیکی پالیز به هم ریخته بود ، اندامش می لرزید ، گویی

با سرعت خارق العاده در سفر بود و یک دفعه نقطه روشن بزرگ شد و آن ها

به سرزمین دیگری حاضر شدند و همه این ها یک آن اتفاق افتاده بود ، پالیز همه چیز دور

سرش می چرخید ، حالت تهوع داشت ، بالا آورد سپس به سرفه و سوزش چشم دچار شد

و اشک می ریخت ، تمام موهای سر و صورت ریخته بود ، اندکی طول کشید تا به حال خود

آمد و پریا را با لبخندی شیرین تر از عسل پیش رو دید

و پریا که سرش را یک وری گرفته و مشت گره شده را زیر چانه گذاشته بود به پالیز می خندید

وقتی پالیز قادر به سخن شد ، گفت :

_ خدای من ! در برگشت هم باید از این تونل لعنتی عبور کنم ، پریا که منتظر چنین حرفی بود ،

بغض خنده اش منفجر شد و صدایش بالا گرفت و گفت :

_ عادت می کنی ؛ می دانی چه شکلی شدی ، اصلاً مو نداری ، پالیز بی اختیار کف دست را

به سر بی مویش کشید و به صورت مالید و گفت :

_ چه دعوتی است که آدم کچل و بی مو وارد شود ؟

پریا خنده ای دیگر کرد و گفت : مهم نیست ، همه می توانند تو را با مو تجسم کنند

و در برگشت همه چی مثل اول می شود .

در هر تقدیر آنها مقابل قصری زیبا و معلق بین دره ای سر سبز که دریاچه ای میان دره قرار

داشت و اطراف قصر مه گرفته که مه های رنگارنگ به هوا بر می خواست .

گویی رؤیا بود و خورشید در هفت رنگ نور خود را گسترده کرده بود ، پالیز متعجب کنار قصر

چشم اندازی که از سرزمین جدید خداوند به او هدیه داده بود را تماشا می کرد و لذت می برد

قصری که آب های پودر شده بر او فرود می آمد با رنگ های عجیب که در دنیای انسان ها

وجود نداشت ، پرندگان با نغمه های خوش این سو و آن سو می پریدند .

پریا در یک چشم بر هم زدن لباسی فاخر و زیبا به پالیز پوشاند و از پله های اسفنجی مانند ،

بالا رفتن تا دم دروازه قصر که رسیدند ، دو تکه یخ به جای دروازه قرار گرفته بود ، پریا با نوری

که از نوک انگشت خود خارج کرد به دروازه یخی رساند .

ناگهان سریعاً یخ ها ذوب شدند و به سوراخی فرو رفتند و آنها وارد قصر شدند

و طولی نکشید که پشت سر آنها دوباره یخ زد ، معلوم نبود کف قصر از چه مصالحی درست

شده بود که انگار کف وجود ندارد و دریاچه زیر پا با انواع ماهی ها و موجودات دیگر نمایان بود .

پریا به اتاقی رفت و پالیز به دنبالش بود . در آن اتاق سه نفر ریش سفید نشسته بودند ، پریا

تعظیمی دخترانه کرد و از پالیز خواست او هم چنین کند و پالیز حکم ادب را بجا آورد ،

شیخی که وسط بود با لبخندی سؤال کرد ....

.
.
.
.
.
.


ادامه دارد ...



نگارش در یک شنبه 21 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 6:0 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

عشق ، هزار ساله شد در شبی که چشم های تو ؛

آغاز شعرهای من بود

و کودکی در عمق نگاهت ، الفبا را از بر می کرد

عشق هزار ساله شد در شبی که بال درآوردم


برای بوسیدن گونه ه
ای نمناک ِ

قوی سپید ِ قصّه هام






شاعر : نیلوفر مهرجو



نگارش در یک شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 23:12 توسط افشین - موضوع : <-PostCategory->



 

 

بی تو طوفان زده دشت جنونم

 صیدافتاده به خونم

 تو چه‌سان می‌گذری غافل از اندوه درونم؟

 بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره‌ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

 تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

 تو ندیدی...

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

 چون در خانه ببستم، دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد، گوئیا خانه فروریخت سر من

بی تو من در همه شهر غریبم

 بی تو، کس نشنود ازاین دل بشکسته صدائی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوائی

تو همه بود و نبودی تو همه شعر و سرودی

 چه گریزی ز بر من که ز کوی‌ات نگریزم

گر بمیرم ز غم دل به تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

 نتوانم، نتوانم

بی تو من زنده نمانم

 

پی نوشت :  به تو عادت دارم مثل پروانه به آتش مثل عابد به عبادت

و تو هرلحظه که ازمن دوری من به ویرانگری فاصله می اندیشم .

درکتاب احساس واژه ی فاصله یک فاجعه معناشده است. 

تو توانایی آنرا داری که به این فاصله پایان بخشی....... "




نگارش در یک شنبه 15 ارديبهشت 1392برچسب:, ساعت 12:19 توسط پروانه - موضوع : <-PostCategory->

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 40 صفحه بعد

.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.




Digital Clock - Status Bar